شعري براي شهداي گمنام افغانستان
رایزن فرهنگی افغانستان همزمان با سالروز پیروزی مجاهدین انقلاب اسلامی افغانستان، سرودهای را به یاد تمامی سپاهیان گمنامی که تسلط دشمن متجاوز و مزدوران تجاوز را بر میهن ننگ دانستند، رستم وار جنگیدند و تاریخ آزادی را با خون خود نوشتند، منتشر کرده است.
رهبین نوشته است: خدا و مردم سپاهیان آزادی را می ستایند و تا لاله از خاک سر می زند، یاد سپاهیان گمنام ما پاینده است. درود بر روان این سرافرازان و سپاهیان آزادی.
(1)
های، غریبزاده،
مرد رفته در پی گمنامی نامی!
کدامین آیت سپاس را
از کتاب دیوانه گان آزادی
به نامت هدیه بگیرم؟
ندانم، اینکه در هزار و چندمین شب تاریخ
خونت با خاک آمیخت
و باز چمچه ای دیگر
از گلابه معصیت
به حلق شیطان ریخت
های، غریبزاده،
مرد رفته در پی دیوار بی سایه زمان!
من،
اسطورهء شهامت مشرق را
بر خط گامهای فراخت باز میخوانم
که بر جادهء شهادت، گل زده است
هیهات؛
درلحظه های مضطرب پدرود،
دیواری نبود
و سنگی نیافتی
که نامه ای برای مادرت
یا برای عزیز ناشناخته ات
پیامی مینوشتی
فقط آفتاب
سلامت را به من گفت
های عزیز هزار و چندمین شب من!
اگر ابلیس زمین،
با چکمه های پاشنه سنگین،
خونت را به پایکوبی گرفت،
و کلاهش را «صدقهء سر» داد،
مضحکهء گریز حلالش باد
و معجون شکست
آهای، غریبزادهء گمنام،
سپاهی آزادی!
کدامین راه را
به یاد فیض قدومت بوسه زنم،
وکدامین درخت را
به نام قامت مردانه و ستبرت زیارت کنم؟
باد کدامین دره را
به بدرقه برخیزم،
که گرد خاک ترا خواهد داشت
و چه گلی را به دیده بمالم
که بوی خون ترا خواهد داشت
آهای، سپاهی گمنام!
من باور دارم،
ستارهء تو هنوز
ازمخمل نیلی آسمان نیافتاده است
اما شبها-
برمزار نا شناخته ات
چراغی میسوزد
(2)
آهای، سپاهی آزادی!
من و تو
دو همزاد و همباور بوده ایم،
که موازی نگاه هایمان
در امتداد پیرترین شب تاریخ
به هم گره نخوردند
من،
بازیچه های کودکیت را ندیده ام
اما، خیال میبرم،
کودکی، برهنه پا و گرد آلود
در گندمزار ها
به دنبال پروانه های رنگین
سرگردان است
در آبگینه های کوچک باران
به تصویر لرزان خود، «دو مشته» میکوبد
روی پلوانها جست و خیز میزند
و ترانه ای میخواند،
که معنیش را
فقظ خدا می داند
آهای، چریک آزادی!
خانه ات را در شبی بیمزا، ترک گفتی
آن شب،
سالگشت مرگ پدر را
با رستخیزی سترگ جشن گرفتی
آن شب،
بر مزرعهء لاغر دستان مادر،
یک فصل شبدر بوسه کاشتی
و بر محراب آغوشش
به نیاز بار ترین سجده
سر فرو گذاشتی
خواهرانت داد زدند:
لالا جان! لالا جان!
و تو، با خویش گفتی:
کاش بیادری داشتم!
آن شب،
نخستین شب دیدارت بود، با تفنگ
که از آن پس هرگز
پرستو های چشمانت،
چادر باغچه را سبز ندیدند
هان،
پس از آن شب،
برای همسر و فرزندانت،
برای مهاجران قریه گرد،
آسمان خدا با تمام وسعتش،
خیمهء تنگ کابوس گشت
وقتی، بالداران جهنم،
جاغور های آتشپُرِشان را،
به دامن سبز روستا خالی کردند
مهاجران قریه گرد،
اندوهبار ترین مرثیهء زمان را
حس نمودند
های مرد سنگسرود!
میدانم،
در هزاران شب
تفنگ، بالینت بود
وقتی، هودج خاطره هایت را
بر آن مینهادی،
صاعقه بیداد میکرد
و پشتارهء خوابت را مید زدید
خدا میداند،
در فصولی که چنگیزیان عصر
در صحاری قدومت
آتشنواله های مرگ میریختند،
شعله بادِ جنگ،
پشمینه کلاهت را،
بر فرق کدامین تاک
کدامین بوته
و کدامین سنگ تاج میگذاشت!
وگریبان تنگ کدامین راه؟
کفشهای کهنه ات را
هدیه میگرفت.
خدا میداند،
شبهای بی ماهتاب
وقتی در سبد های کوچک چشمانت
ستاره میچیدی
و نگاه های پریشانت،
سینهء آسمان را شیار میکرد،
تموز عشق کدامین عزیز
در جزیرهء ذهنت
میوهء یاد میپخت
خدا میداند،
وقتی صفیر دشمن، هذیان شیاطین
درب گوشهایت را با رخوت میکوفت،
خون در رگهایت،
با چه لهیبی جوش میزد؟
وانگاه،
عاشقانه تکبیر میزدی، جنگ را
تا معرکه فتح میگردید
آهای سپاهی آزادی!
درکدامین روزِ بی آفتاب
شیطان از دُم مرکب تاریکی
جال جادویی میبافت،
که آهوی روحت
یکباره از چشمه سار آتشین تن رم کرد
ودیگر خنجره های مژه گانت به قیام برنخاستند
دیگر،
شبانه ها نیامدی
و مادرت، دیگرسبد پرگل تنهاییش را
روی تاقچهء دیدارت نگذاشت
دیگر، مسافری نیافت
تا جام لبریز چشمش را
درپای او فروپاشد
آهای سپاهی کاکُلی!
دیشب مسافری از دیار پریشانی آمد
با یک مشت نشانی از گیسوان خونین اسپِ تو
گفتم:
آه، هدیهء خداست
این ریشه های جنتی
زود است، زود است کزین ریشه های جنتی
در دشت یاد های دهکده
جنگلی بکارم که اگر روزی،
میوهء وحشی آن را
زاغها بخورند، کبوتر گردند
مسافر نپایید
گفتمش: باش!
باش! تا باری دامن رنگمرده ات را
به دیده بمالم،
آخر، غبار دشتی دارد
و دود کوهی
وعطر خونی،
مسافر پیهم، لب گزید
مسافر، هیچ نگفت.
باری، آبلهء عقده
در گلویش ترکید
وگفت:
«رضای خداست!»
مسافر، برگشت
به سوی شهرِ نا پیدا،
به سوی سرگردانی
آی، مرد خدا!
مسافر، بوی ترا داشت
کاکلش،
کاکل مست ترا میماند
کفشهاش، «پینه پینه» بود وگامهاش،
گامهای بی شکست ترا میماند
هان، عزیز من!
وقتی عزیز همجگرت
گلناره های نیمسوختهء پیکرت را
تکه تکه به دامن می چید،
باد ها دریافتند:
بید خونین بهشتی چه عطری دارد!
(3)
های، دیوانه آزادی!
من نیز آبله پایی استم
در صحاری دیوانه گان
من به زیارت لاله ها میروم
تا معنی سخاوت گامهایت را
لمس کنم
و خنگ عقلم مسخره گردد
من خویشتن را،
با گل خواهم شکوفاند
با گیاه خواهم رویاند
با برگ خواهم آویخت،
جاری خواهم شد، همخط رودخانه
و خواب خواهم رفت، همبستر با کوه
تا دریابم لالاییی را،
که درشبهای بی مادر با آن میخفتی
و هایهویی را
کز کوتاهترین خواب زمان بیدارت میساخت،
آزاده مرد اسطوره قامت!
مردانه گیت را
در قلمرو تعریف گنجایشی نیست
کوه، نامت را پس میدهد،
دشت، شهامتت را تنگی میکند،
ورود خانه، راهی شدنت را،
چه آرام است و کم امتداد
ومن،
جوانیت را چه قدر کودکم!
عزیز ملت من!
سپاهی آزادی!
سوادت
در سه نام تمام بود:
(خدا، مادر، آزادی)
و از نام خویش، هیچ حرفی به یاد نداشتی
اگر همگام تو بودم،
ازاقتفایت
شعر بلند روزگار را به ودیعه میگرفتم
خیر باشد،
نامت با زمین،
نامت با ستاره،
نامت با خدا گره خورده است
های غریبزاده!-
مرد رفته در پیِ گمنامیِ نامی،
نامت، نور واژه ا یست،
در قاموس بی ردیف شبگرد های خراسان
که تجلی حروفش
جادوگران مشرق و مغرب را کور میکند
باکی نیست،
اگر خلیفه های ناخلف،
مفتیان بی طهارت را به سود خویش خریدند،
و سپهداران ناسپاس،
پیمان یاری_ پیمان خونت را بریدند
همین بس است که فرزانه گان زمین دیدند:
تو، بر سجادهء سرخ مشرق
عاشقانه ترین نماز را
- نماز آزادی را
به اذان برخاستی و به تکبیر ایستادی
عزیز شعر من،
عزیز زنده گی من!
من، شهادتت را،
با کدامین قصیدهء خونین به آمین برخیزم؟؟