مردي كه كمك خواست
شنيدم كه مردي تهي دست گشت
ز نقد جهان كيسه اش پست گشت
بر او لشكر فقر غارتگران
چنان زد كه چنگيز بر لشكران
لب كودكش خشكسالي گرفت
ز غم صورتش روي زالي گرفت
خودش شكوه از خوان خالي نداشت
ولي طفل بيچاره حالي نداشت
شبي تا سحر با خودش چانه زن
كه عزت نهم بهر اين طفل و زن
و يا سر به سختي گذارم هنوز
گدازم خود و كودكم چند روز
يكي دل كه حاجت نخواهم به است
به ناني خودم را نكاهم به است
گرسنه بميرم اگر ، نوش باد
كه نان در شكم ، حرف بر دوش باد
يكي دل كه طفلم به خانه در است
كه محتاج يك نان ازين كشور است
تو بگذار پا بر غرورم نهند
مگر طفل بيچاره را نان دهند
از انديشه فارغ نمي شد دلش
كه با او چنين گفت هم منزلش
بسي سال ها در خوش روزگار
تو را همسري كردم ای شهريار
نه اينك كه دينار بر باد رفت
مرا عشق ديرينه از ياد رفت
مرا عهد و پيمان كه در عقد توست
بسي سخت تر دان ز روز نخست
كه دل از بر نان ندادم تو را
مگر جان بر جان ندادم تو را
در آداب دلدادگي جز وفا
نجويند صاحبدلان اي فتا
چو اين كام شيرين به دل بسته عهد
خورد حنظل از دست فرهاد شهد
كنون خيز ازين بيش خود را مخور
تو از رحمت ايزدي دل مبر
نه حاجت بر چون خودي ها ببر
كه خفّت بود يا كه منّت به سر
به نزد سخاي دو عالم برو
كه نگذارد او سائلي در گرو
دل مرد ، از حرف زن جان گرفت
ره مسجد مرد ايمان گرفت
دلش قرص گرديد و روشن بسي
كزين در نگرديده هرگز كسي
نه عزّم بكاهد ، نه منّت نهد
هر آن چند خواهم فزون تر دهد
خيالش پر از فال نيكو به سر
به پاي يمين شد به مسجد ز در
پيمبر ميان دو صف راد مرد
سخن گفت و بشنيد آزاد مرد
كه حاجت ز ما هر كسي خواسته ست
به اومي دهيم آنچه مي خواسته ست
ولي بي نيازي بورزد اگر
غني بي نيازش كند از بشر
چو اين گوهر از خاتم الانبيا
شنيد او نديد عرض حاجت روا
سر حاجتش را عنان بر گرفت
ميان دلش گفتگو در گرفت
دراين حالتش چند روزي گذشت
كه باري غمي از دلش كم نگشت
در آن برزخ عزّ و ذلّت اسير
دلش رو به عزّت سرش سر به زير
سرانجام راهي نديد آن فتا
مگر عرض حاجت بر مصطفا
دگر ره دل از گفتگوها بشست
كه راهي نباشد جز اين ره درست
هر آن كس كه جوياي راه نكوست
نبايد كه جويد مگر راه دوست
ازاين شد به مسجد درآن حال سخت
كه از راي روشن شود نيكبخت
پيمبر سخن گفتن آغاز كرد
دُر افشاند و ياقوت ابراز كرد
سر گنج گل واژه ها باز كرد
سپاس از خداي بي انباز كرد
و گفت اين حديث او دگر باره باز
بر آريم ، از هر كه خواهد نياز
ولي بي نيازي بورزد اگر
غني بي نيازش كند از بشر
زبانش همين جمله در كام برد
ز يادش خيالات و اوهام برد
به دستي كه از پاش عالي تر است
سوي منزلي شد كه خالي تر است
به منزل چنان قحطي آورده رو
كه از بهر آبي فروشد سبو
دو روزي در اين حالت جان گداز
به سر برد و با كس نگفتي نياز
ولي چاره ي مرد بيچاره چيست؟
كه ايمان نماند چو نان پاره نيست[2]
ز خانه برون شد گدايي كند
كه نان گشنگان را خدايي كند
مگر صورت سرخ خود را همي
بخواهد به ديناري و درهمي
كه تا كي به سيلي رخ زرد سرخ؟
كجا مي شود آهن سرد سرخ؟
به ره ديد سالار بيت الحرام
كه مي گفت با مردمي اين كلام
بر آريم از هر كه خواهد نياز
وليكن خداوند صاحب نماز
كسي را كه از غير او بسته كف
دهد وسعت رزق و عزّ و شرف
چو بار دگر جمله تكرار گفت
یقین کرد با در به ديوار گفت
بدانست پيغامبر با وي است
كه هر بارش اين جمله اش درپي است
شد و ساعتي با خود انديشه كرد
سپس كار هيزم كشي پيشه كرد
به بازو شكست او درختان خشك
نوايي گرفت از نم نان خشك
چو در كار هيزم دكانش گرفت
زمانه به لب ذكر نانش گرفت
همي خورد و نوشاند و اطعام كرد
بسي بذل و بخشش بر ايتام كرد
كه زيبايي سفره ؛ روزي خور است
نه از چربي برّه و اشتر است
اگر دست ده باشد و نان و آب
گواراتر از يك دو تن را كباب
خليل آن خليلي از آن روي يافت
كه بي نان خوراز نان خوري روي تافت[3]
چه خوش باشد آن كه به دست آوري
به خوان خود و مستمندان بري
شنيدم كه روزي رسول گرام
گذشت از دكان همان نيك نام
بگفتا نگفتم كه حق پرورد
كسي را كه از ديگران بگذرد
نه شايسته ي بنده بيند خدا
كه او را فرستد به ديگر سرا
همه بندگان بر سر خوان او
و روزی خوران جمله مهمان او
نه شايسته ي خوان رحمان بود
كه چشمان مهمان به مهمان بود.
شاعر : رحمان زارع
منبع : کتاب مثنوی راستان
خرید پیامکی کتاب مثنوی راستان با ارسال پیامک درخواستی به شماره ی سامانه ی 30002659103090 امکان پذیر است.( به قید قرعه از هر چهار نفری که کتاب را می خرند ، پول یک نفر به عنوان جایزه و هدیه به او پس داده می شود.)
[1] اصول کافی ج 2/ ص139
[2] "لولا رحمه ربّی علی فقراء اُمتی کاد الفقر أن یکون کفراً؛ اگر رحمت پروردگارم بر تهیدستان امتم نبود، نزدیک بود فقر به کفر بینجامد" جامع الاخبار، 109، فصل 67، فی الفقراء.
[3] جابر بن عبد اللّه انصارى می گوید: از رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله) شنیدم که می فرمود: خداوند إبراهیم را خلیل خود نگردانید، مگر براى إطعام و غذا دادن به مردم، (او بدون مهمان غذا نمی خورد و گاهى تقریبا مسافت زیادى راه می رفت تا مهمان پیدا کند). همچنین نماز بسیار می خواند، به ویژه در نیمه شب ها که مردم در خواب بودند». صدوق، محمد بن على، علل الشرائع، ج ۱، ص 35٫