محمد سرور رجایی– در یکی از روزهای دیماه١٣٩٢ وقتی رایانامهام را باز کردم، چشمم به پیامی از جانب خانم سیدحیدری، نویسندۀ خوب کشورم، افتاد. عنوانش بود «نامۀ سارا» با تعجب نامه را دریافت کردم و خواندم. خانم سیدحیدری در واقع نامۀ سارا، دختر دوستش را بعد از ترجمه برای من فرستاده بود.
سارا چنین نوشته بود: «سلام. نام من ساراست. من پنج سال دارم.
در منطقۀ (ُنبُلُُُالزهرا) در شهر حلب کشور سوریه زندگی میکنم. من در ایران بهدنیا آمدهام. مادرم دکتری افغانستانی و پدرم دکتری سوری است. آنها همیشه به مردم کمک میکنند.در کشور ما جنگ است. نزدیک به دو سال است که در محاصره هستیم. امسال در اینجا خیلی برف باریده. ما هیچ وسیلهای برای گرمکردن خودمان نداریم. شبها خیلی سرد میشود. مادرم شبها مرا داخل پلاستیکی میپیچاند و بعد روی من پتو میاندازد تا یخ نزنم. خیلی وقت است که آب و برق نداریم. مادرم همیشه گریه میکند و به من میگوید: «خدا بزرگ است و ما را فراموش نمیکند. خیلی وقت است غذای خوبی نخوردیم. من روزهای اول از صدای انفجار و شلیک تفنگها میترسیدم. حالا دیگر نمیترسم. فقط دستهایم را روی گوشهایم میگذارم و در گوشهای رفته و دعا میخوانم. برای من و دوستانم دعا کنید. تا خداوند صلح را به کشور ما برگرداند تا بتوانم با مادرم به دیدن مادرکلان و پدرکلان خودم در افغانستان بروم.» با نامۀ سارا کوچولو عکسش هم بود. آن روز از دوستم تشکر کرده و نامۀ سارا کوچولو را با اندوه فراوان در مجلۀ کودکان و نوجوانان افغانستان «باغ» منتشر کردم. اما آن روزها نفهمیدم که سارا کوچولو عکس و نامهاش را در مجلۀ باغ دید یا نه. نامه را دهها مرتبه خواندم. انگار نامۀ دخترم را میخواندم. سارا بخشی مهمی از درگیریهای ذهنی من شده بود. هر خبر تلخی که از جنگ سوریه میشنیدم، از خودم میپرسیدم که سارا کجاست؟ انگار تمام کودکان سوریه سارا بودند و تمام سوریه نَبُلالزهرا. اسفندماه پارسال بود که بازهم خانم سیدحیدری عکس ساراکوچولو را با نوزادی فرستاد. در شرح عکس نوشته بود «در نبلالزهرا زندگی در حصر هم جریان دارد. این عکس را مادر سارا فرستاده. خداوند برای او پسری هدیه داده است که آنها نامش را بهدلیل قهرمانیهای فرمانده علیرضا توسلی، علیرضا گذاشتهاند. مادر سارا نوشته وقتی عکس و نامه سارا را در مجلۀ باغ دیدم و خواندم گریه کردم.
به سارا گفتم این مردم من است و ما را فراموش نکرده. آنقدر روی نام افغانستان و مجله گریه کردم که مجله پاره شد. (راستی مجله را من برای سارا فرستاده بودم)». به خانم سیدحیدری سفارش کردم که به سارا کوچولو بگوید بازهم برای ما نامه بنویسد. او هم گفت: «برای مادرش پیام میگذارم.» در این چند ماه هیچ خبری از سارا و خانوادهاش نداشتم. همیشه به کوهی فکر میکردم که مادر سارا گفته بود: «در نزدیکی ما کوهی است که دست داعش است. اگر آن کوه آزاد شود ما هم از محاصره خلاص میشویم» اما همیشه خبرهایی که از منطقۀ نبلالزهرا میرسید، چندان خوشایند نبود. با این که مادر سارا در همان روزها عکس جشن تولد سارا را بهواسطه خانم سیدحیدری برایم فرستاده بوده که سارا کوچولو هم نوشته بوده: «سلام عمو رجایی من ششساله شدم» اما ندیده بودم. اینکه میگویند در ناامیدی بسی امید است، گاهی چقدر معنا مییابد. در اوج بیخبری، سه روز پیش بود که بازهم پیام خوشی را خواندم. البته پیامی که دو هفته پیش نوشته شده بود. بازهم خانم سیدحیدری نوشته بود: «…سارا با پدر و مادرش و علیرضا برادرش بعد از چند سال زندگی در محاصره موفق شدند که از نبلالزهرا فرار کنند. آنها از مسیر لاذقیه و مرز ترکیه، با مشقتی بسیار خود را به ایران رساندند. به مشهد مقدس. سارا خیلی دوست داشت با شما حرف بزند. اما نتوانستیم شما را پیدا کنیم. هم پیام گذاشتیم و هم زنگ زدیم. آنها دو سه روز پیش رفتند…» از اینکه با سارا کوچولو نتوانستم حرفی بزنم ناراحتم ، اما چند برابر آن خوشحالم که حالا او به آرزویش رسیده است. با پدر و مادر به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگ خود رفته است. به زادگاه مادرش. به افغانستان.