خاطراتی درباره یک بسیجی افغانی
اشاره: حسین کبیری اهل ورامین است. داوودآباد ورامین. از دوره کودکی در دوران قبل از انقلاب به واسطه کار پدرش با کارگران افغان حشر و نشر داشته. یکی از آن کارگران افغان عبدالرحیم جمشیدی بود که پیکرش سالهاست در امامزاده عبدالله در کنار شهدای ایرانی داوودآباد آرام گرفته. حسین کبیری در گفتگو با راه درباره چرا و چگونگی حضور رزمندگان افغان در جنگ ایران و عراق گفته.
کجا با شهید جمشیدی آشنا شدید؟
قبل از انقلاب ما ساکن روستای داوودآباد ورامين بودیم. پدرم در کارهای کشاورزياش از کارگران افغانی استفاده میکرد. من بهدليل صداقت آنها از کودکی قرابتی خاصي با مهاجران افغانستان پیدا کرده بودم. این ارتباط تا انقلاب ادامه داشت. آن زمان ما نوجوان بوديم و با جوانان روستا همزمان با درس خواندن انجمن اسلامی و بسيج محل را تشکیل داده بودیم. سال 61 يا 62 بود که دو نفر از مهاجران افغان که جوياي کار بودند، سر زمین کشاورزی ما آمدند. یکی از آنها عبدالرحیم بود. صداقت و رفتارعبدالرحيم باعث شده بود که او را سر زمین کشاورزي گل علی صدا میکردیم. من از کودکی با آنها زندگی کردم؛ وقتی که من پانزده ساله بودم اکثر شبها میرفتم کنار آنها و صحبت میکرديم. آدمهای عجیبی بودند گاهی با حلب روغن پنچ کیلویی دوتار میساختند و شبها دوتار میزدند و بدین گونه غربت و غریبیشان را تخلیه میکردند. پدرم هم خیلی به آنها نزدیک بود و رابطهاش رفاقتی بود نه کارفرمایی.
شهيد جمشيدي چطور جذب بسيج شد؟
گاهی که سر زمین ميرفتيم صحبت از جنگ و فعاليتهاي بسيج پيش ميآمد. وقتي حرف از بسیج پیش میآمد احساس ميکردم که برای آنها تازگي دارد. در واقع علاقه آنها به بسيجي شدن از همان صحبتهاي صميمي ما در زمين کشاورزي آغاز شد و سرانجام شهيد جمشيدي يک بسيجي تمام عيار شد. غیر از شهيد جمشیدی چند نفر بسیجی افغانی دیگر هم در پايگاه ما بودند. احساس ما این بود که کار ارزشی و انقلابی هیچ ربطی به قومیت و ملیت ندارد. در پايگاه بسیج از همه اقوام ایرانی بودند حتی در یک مقطعی از جوانان پاکستاني و هندي هم عضو داشتیم. وقتی آنها ثبت نام کردند و رسما عضو بسيج شدند مسئوليت آموزش مقدماتی نظامي پايگاه با من بود. مهاجران افغان وقتی آمدند و دیدند که در جمع بسيجيان آنها را صادقانه پذيرفتهاند و برادرانه با آنها برخورد میکنند، بدون آنکه تفاوتي قایل شوند، آنها هم از رفتار بسيجيان استقبال کردند و پای جبهه که رسید، مخلصانه شرکت کردند.
اولین بار شهيد جمشيدي کی به جبهه رفت؟
بعد از این که شهيد جمشيدي جذب بسیج شده و آموزش مقدماتی دید، من یک بار به جبهه رفتم. وقتی برگشتم چند بار در در پایگاه با هم درباره جبهه صحبت کردیم. احساس علاقهمندی عجيبي در او ديدم. با همان احساس یک روز آمد و گفت که من تصمیم گرفتم بروم جبهه. آن موقع حضور افغانی ها و ثبت نام شان در جبهه به دليل تابعيتشان کمی مشکل بود و حضور آنها باید توسط افراد صاحب نام محلی تایید می شد. شهيد جمشیدی را پدرم تایید کرد و او هم ثبت نام کرد و برای آموزش رفت. يادم هست اولین باري که جبهه رفت از همه چیز برید. انگار به استخدام جبهه درآمده بود و گاه گاهی مرخصی میآمد. دیگر هیچ تعلقی به کار و کارگری نداشت و مدام جبهه ميرفت. یک روز صبح در یکی از گردانها در صف بودم، ديدم که در صف ديگري کسي به چشمم آشنا ميآيد. وقتی جلو رفتم دیدم عبدالرحيم است. از او پرسیدم تا حالا کجا بودی. گفت اهواز بودم در جاده سوسنگرد، اردوگاه کوثر.
شهيد جمشيدي خانوادهاش اينجا نبود و حتي فاميلي هم در ایران نداشت. ظاهرا ارتباط عاطفي عميقي با شما داشته...
شهید جمشیدی پيش از شهادت دو بار مجروح شد. بار اول او را برای درمان به بیمارستان بازرگان تهران آورده بودند. او مدت زیادی در بيمارستان بستري بود ولي به ما اطلاع نداده بود؛ بر حسب اتفاق روزي یکی از بسیجیان محل او را در بیمارستان دیده بود و بعد که به روستا آمد برای ما گفت که رفیق افغاني شما در بیمارستان بستري است. ما با جمعي از دوستان به عيادتش رفتیم. وقتي در بيمارستان او را ديديم؛ صورتش پر از چسب بود. ترکشهای ریز خورده بود به صورتش. گله کردیم که چرا اطلاع ندادی؟ خیلی راحت گفت: نمیخواستم برای کسی دردسر درست کنم. با وجودی که ما او را بسیار دوست داشتیم ولی خودش احساس غريبي ميکرد و دوست نداشت بار دوش ديگران باشد. شخصیت بزرگی داشت. تواضع بیاندازهای داشت.
در روستاي ما عدهای از اوباش بودند که از بسیجیها خیلی تنفر داشتند ولی بیشتر از افغانیهاي بسيجي متنفر بودند. یک روز آنها راه شهید جمشیدی را میبندند که چرا بسیجی شدی. او را چند نفری زده بودند و فرار کرده بودند. وقتی شهيد جمشيدي به خانه آمد سر و صورتش ورم کرده بود، از بس که او را زده بودند.
سریع موضوع را با نیروهای سپاه درمیان گذاشتیم و شکایت کردیم. با همکاری سپاه چند روز و شب منطقه را زیر نظر داشتیم تا موفق شدیم آنها را دستگیر و دادگاهی کنیم. خانوادههای آنها دنبال فرصتي بودند که رضایت بگیرند. ما با شناختی که از شهید جمشیدی داشتیم می دانستیم که او زود رضایت می دهد و ما عبدالرحیم را چند روز مخفی کردیم که دست آنها به او نرسد. ما براي عبدالرحيم گفتیم که چند روز حوصله کن تا برای آنها درس عبرتی باشد ولی او می گفت عیبی ندارد بگذار رضایت بدهم بیایند بیرون. در نهایت خانواده های آنها آمدند و رضایت گرفتند.
هیچ وقت در عمليات جنگي با هم نبوديد؟
نه من با او نبودم؛ ولي با خواهرزادهام (امید زمانی) چند ماهی با هم بودند. وقتي عبدالرحيم دوباره به جبهه رفت، چند روز بعدش عملیات کربلای پنج آغاز شد. خواهرزاده من (امید) در همان عملیات شهید شد. شهيد جمشیدی برای مراسم تشییع او از جبهه به داوودآباد برگشت و خیلی ناآرام بود. جوانی که خیلی بانشاط وخوش برخورد بود، خیلی ساکت شده بود و انگار غوغایی در دلش داشت. خيلي گرفته به نظر ميرسيد. یک شب حوالی ساعت دوازده شب از پایگاه خداحافظی کرد تا خانه برود. شاید دو ساعت بعد از آن ما به عنوان گشت بیرون رفتیم. وقتی به نزدیکی امامزاده عبدالله که خواهرزادهام آنجا دفن است رسیدیم. دیدیم در تاریکی شخصی بر سر مزارش نشسته و گریه میکند. جلوتر رفتیم دیدیم که شهید جمشیدی است. فردای همان روز خداحافظی کرد و به جبهه رفت.
از شهادت شهيد جمشيدي چگونه با خبر شديد؟
وقتي به جبهه رفت از او بيخبر بوديم تا این که حدود دو ماه بعد یک روز یکی از بسيجيان منطقه باقرآباد ورامين آمد و گفت: آن پسر افغانی که در پایگاه شما بود شهید شده. گفتیم چطور... جنازهاش کجاست؟ گفت جنازهاش را چند هفته پيش ورامین آورده بوده. چون در اين مدت کسی او را شناسایی نکرده بود، ميخواستند بهعنوان شهید گمنام به تهران منتقل کنند اما در حوالی باقرآباد براثر دستانداز خيابان تابوت شهید جمشیدی از ماشین به بيرون پرت میشود. بسیجیان باقر آباد که اتفاقی آنجا بودهاند برای کمک میروند و با جنازه او بر ميخورند و او را میشناسند. جنازه او را برميگردانند به بیمارستان از آنجا هم به ما اطلاع دادند. ما هم رفتیم بیمارستان ورامین و شناساییاش کردیم. مراسم تشییع شهدا همیشه از باقرآباد شروع میشد و پیکر پاک شهید را تا امامزاده عبدالله روستای داوودآباد جمعیت کثيري روي دوش شان انتقال میدادند. مراسم و برنامههاي شهید جمشیدی که هیچکس از خانوادهاش حضور نداشت با استقبال خوب مردم داوودآباد برگزار شد. مهاجران افغان هم سهم قابل توجهی براي شهيد هموطنشان در اين مراسم گرفته بودند.
با این توصیفاتی که شما داشتید، احساس مي شود ارتباط عميق عاطفي بين شهيد جمشيدي و پدر شما ايجاد شده باشد؛ پدر شما از شهادت جمشیدی چه احساسي داشت؟
تمام خانواده ما احساس بسیار نزدیکی با شهید جمشیدی داشتند. خانواده ما به همان اندازه که در شهادت خواهرزادهام (اميد) متاثر شده بودند، از شهادت جمشیدی هم متاثر شدند. هنوز تصور من این است که برادرم شهید شده است و احساس رقت قلبی نسبت به او دارم، صرفا شهادتش نبود. اخلاق و روحیاتی که داشت ما را گرویده سادگي و صداقتش کرده بود. در عین تواضع خیلی خالص و پاک بود؛ خیلی ها هستند تظاهر می کنند ولی او اهل تظاهر نبود. مهمترین ویژگی اخلاقی اش هم خلوص او بود. من هیچ کس را سراغ ندارم که از شهید جمشیدی و سخنانش رنجیده باشد.
هر وقتی که به جبهه میرفت و برمیگشت خاکیتر بر میگشت. هیچ ادعایی نداشت و اصلا از حضورش در جبهه چیزی نمی گفت. یادم هست وقتی که از جبهه بر میگشت در محل زیاد رفت و آمد نمیکرد. در تاریکی میآمد در تاریکی هم میرفت. دوست نداشت کسی او را با لباس بسیج و جبهه ببیند. این ویژگیها باعث شده بود که همه او را دوست داشته باشند.
درباره جنگ افغانستان چه می گفت؟
چندین بار در این مورد با او صحبت کرده بودم. پرسیده بودم شما که این طور میجنگی چرا از افغانستان آمدی. اولین باری که از او پرسیدم چرا از افغانستان آمدی در جوابم گفت: بله افغانستان جنگ بود، اما جنگي که حق و باطلش گم شده بود. ما نمیدانستيم که از کدام پیروی کنیم. آن زمان هنوز نیروهای شوروی سابق آنجا بودند و حکومت کمونیستی بر سرکار بود. در آن زمان بچههایی که از افغانستان میآمدند دلیلش ترس نبود. چون بعضی از آنها شجاعتشان را در اینجا نشان دادند. اما اختلاط حق و باطل باعث شده بود آنها افغانستان را رها کرده و به ایران بیایند. در ایران هم وقتی می دیدند که حق مشخص است و باطل هم مشخص و يکدلي دولت و ملت را ميديدند جذب می شدند و مي رفتند به جبهه.
سخن پاياني...؟
آنچه باعث خوشحالی است، همین است که با گذشت سالها شهدا فراموش نشدهاند. شهدا ستارههای درخشانیاند که پرفروغتر میشوند. اما متاسفانه ما گاهی در رادیو و تلويزیون و نشریات میبینیم که یک هنرپیشه يا يک فوتباليست را که هیچ صلاحیتی براي الگو شدن ندارند چنان بزرگش میکنند در حالی که عمل آنها اصلا قابل مقایسه با شهیدی که خالصانه و بدون این که بخواهد شناخته شود و پولی بگیرد بالاترین گوهر وجودش، جانش را برای عقیده اش فدا مي کند، چیزی نیست. این عمل ارزشمند است. معتقدم که متاسفانه این ارزشها دست کم گرفته شدهاند. جوانان ما باید بدانند که دنبال راه کی هستند؛ راه را اشتباه نروند. مقصر اصلی ما هستیم. ما و متولیان امور فرهنگی. صدا و سیما و نشریات طوری برخورد میکنند که ارزش وجود آنها آن گونه که شایسته است گفته نشود. باید جوانان ما ازشهدا الگو بگیرند. درست است که جنگ تمام شده ولی آنچه آینده را می سازد یاد و راه شهدا است و ارزشهای کار آنها.
امروز هر خلافی که از جوانی سر می زند خیلی زود توجیه میکنند که جوان است. مگر شهدا جوان نبودند که چنین کارهای بزرگی کردند. امروز ما وظیفه داریم آن چیزی را که باعث این همه ایثار و فداکاری شده کشف کنیم و دنبال آن باشیم. امروز ما وظیفه داریم که سطحینگر نباشیم و به عمق این ایثارها دست پیدا کنیم. گاهی تلويزیون نشان میدهد که فردی رفته روی مین و خودش را ميکشد. همان لحظه مخاطبان می گویند او يک دیوانه بوده.
علتش چیست که روی مین رفتن را باور نمیکنند. علتش این است که نویسنده فیلمنامه و فیلمساز فضا و صحنه را باورپذیر جلوه نمیدهد. فضایی که به باور بیننده امروزی بنشيند و کمک کند. فضا باید طوری ساخته شود که جوان امروزی هم با خود بگوید اگر من هم میبودم همان کار را میکردم. این مفاهيم درست منتقل نمیشود. ما در سطح و رویه کارهای شهدا ماندهایم. باید به عمق برسیم.