سه خاطره از سردار بی سر
وسط حیات مسجد مقداری خاک ریخته شده بود و در کتابخانه باز بود. نگاهی به داخل کتابخانه انداختم
حاج شیرعلی گودالی حفر کرده بود، اصلا متوجه من نبود .
- سلام حاجی خسته نباشی.
- سلام علیکم و رحمت الله
گودال درست شبیه یک قبر بود ، حتی لبه و لحد هم داشت ، حاجی سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد ، بهت زده گفتم :
- پناه بر خدا ، این مال کیه؟!
لبخندی زد و گفت:
- " پناه بر خدا نداره مومن ! قبر حقیر فقیر ، شیرعلی سلطانی"
خیلی سعی کردم تعجبم رو از اون پنهان کنم ، با ترس و دلهره توی قبر نگاه کردم . خیلی کوچکتر از قد رشید او به نظر میرسید!
وقتی حاجی شهید شد پیکر بی سرش را همان جا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکرش اصلا کوچک نبود ...
......................................
من شرم میکنم روز قیامت در پیشگاه اربابم امام حسین (ع) سر در بدن داشته باشم ...شهید سلطانی
حاجی صبح زود برای زیارت به شاهچراغ رفته بود.زمستان بود و هوا حسابی سرد.وقتی برگشت متعجبانه به او خیره شدم.با ژاکت گرمی از خانه بیرون رفته بود و حالا با کت دیگری در حالی که میلرزید به خانه برگشته بود.گفتم:حاجی ژاکتت کجاست؟
گفت: "دیشب پیرمرد فقیری را دیدم که از سرما میلرزید،لباسهایم را به او بخشیدم،این لباس ها هم امانتی است."
قبل از انقلاب،روزگاری که بهائیت تبلیغ و ترویج می شد،شهید سلطانی برای کلاس قرآن به منطقه داریون می رفت،آنجا متوجه شده بود که مردم با بهائی ها ارتباط دارند.حتی زن خواست می کنند.بنابراین سخت به این کار معترض می شود و با بهائیت مبارزه می کند و مردم را از این کار بازمیدارد و همچنین برای اینکه برخی از زنان در داریون خیلی حجاب را رعایت نمی کردند و دختران دوازده،سیزده ساله بدون روسری بیرون می آمدند.
یک روز به بازار می رود و یک طاقه پارچه تهیه می کند و به مادرم میسپارد تا از آن مقنعه بدوزد و با خود به آنجا می برد و بعنوان هدیه به دختران می دهد و از آنها می خواهد که بدون حجاب بیرون نیایند.