گروه سیاسی گویدا / خاطرات احمدی نژاد؛یک روز پس از ریاست جمهوری
در سفر استانى به زنجان، براى نماز ظهر هلى کوپتر نزدیک مزرعه اى فرود آمد.
یک نفر روستایى با موتور از آن جا رد مى شد. هلى کوپتر را که دید مسیرش را کج کرد و آمد سمت ما.
دکتر مشغول نماز بود. ما هم نمازمان را خواندیم.
نماز که تمام شد، دیدیم جمعیتى از روستائیان از سمت راست و چپ هلى کوپتر به سمتمان آمدند. طورى که دیگر مزرعه دیده نمى شد.
شروع کردند به شعاردادن : انرژى هسته اى حق مسلم ماست.
۱۴۲
در سفر استانى به لرستان، بعد از سخنرانى و دیدار دکتر با مردم الیگودرز، با هلى کوپتر به ازنا مى رفتیم.
ظهر که شد، دکتر گفت براى نماز خلبان هلى کوپتررا هر جا توانست، فرود بیاورد.
رودخانه ى بـزرگى در مسیـر بود که آب قسـمتى از آن پایین رفتـه و خشکى جزیره مانـندى وسـط آن پیدا شده بود.
خلبان هلى کوپتر را همان جا فرود آورد.
هنوز نمازمان تمام نشده بود که شنیدیم یک عـده اى در ۳۰ مترى ما فریاد مى زنند”انرژى هستــه اى حـق مـسلم ماست.”
نماز که تمام شد، دیدیم عده اى از بچه هاى۹- ۸ساله هستندکه با دیدن هلى کوپتر به سمت ما آمده بودند.
چند لحظه بعد روستائیان هم با شنیدن صداى هلى کوپتر آمدند ببینند چه خبر است. یکى از روستائیان در حالى که گوسفندى را زیر بغلش زده بود، خود را به آب زد.
بنده ى خدا تا کمر در آب رفت و خودش را به ما رساند.
با دکتر و ما روبوسى کرد. بعد خواست گوسفند را جلوى پاى دکتر قربانى کند. اما دکتر طبق معمول اجازه نداد.
مى گفت از خدا خواسته بوده توفیق دیدار رئیس جمهور، احمدى نژاد را به او بدهد.
هرگز فکر نمى کرده اینجا و در کنار روستاى خودش خدا چنین توفیقى به او بدهد.
۱۴۳
در سفر استانى به استان همدان، هلى کوپتر به دستور رئیس جمهور براى نماز ظهر کنار یک مزرعه اى فرود آمد.
روستایى صاحب مزرعه در مزرعه اش مشغول کار بود.
از دکتر خواست مهمان سفره اش باشد.
بچه هاى تشریفات ناهار را که در ظرف هاى یکبار مصرف ریخته بودند،آوردند.
همگى با هم کنار روستایى ناهار خوردیم.
باورش نمى شد رئیس جمهور مهمان سفره اش است.
با چوب خشک اطراف مزرعه اش آتش روشن کرده و روى آن چایى درست کرده بود.
از چاییش براى دکتر ریخت وبا رئیس جمهور مملکت بدون هیچ تکلفى چایى خورد!
۱۴۴
دکتر نسبت به مسئولیتى که مردم بر دوشش گذاشته اند. خیلى مراقب است.
حساب مدت زمانى هم که در این منصب بوده و مدت زمانى که از این چهار سال مانده را هر روز که از او سوال شود، دارد.
این حساب – کتاب فقط یک معنى دارد و آن این است که از این فرصتى که در اختیار او گذاشته شده بیشترین استفاده را کرده وکارها و پروژه هایى که برنامه ریزى کرده، طبق زمان بندى به اتمام رسانده، کارى روى زمین نماند.
یک بار صحبت در مورد مدت زمانى بود که از عمر دولت نهم مى گذرد.
من گفتم دوسال و نیم.
دکتر حرف مرا تصحیح کرد: دو سال و شش ماه و هفت روز!
۱۴۵
در زمان تصدى شهردارى، یک بار از راننده اش خواست یک بیل بخرد و بگذارد داخل ماشین.
راننده با تصور اینکه دکتر مزاح کرده، قضیه را فراموش کرد.
چند روز بعد دکتر از راننده پرسید که بیل را خریده یا نه.
راننده بیل را تهیه کرده و پشت ماشین گذاشت. اما هنوز نمى دانسته بیل به چه کار دکتر مى آید.
تا اینکه همان شب در گشت شبانه در سطح شهر، متوجه گرفته گى جوى آبى شدند.
دکتر از راننده خواست ماشین را نگه دارد. بعد پیاده شد و با آن بیل راه آب جوى را باز کرد.
از آن به بعد، این کار، بارها و بارها تکرار شد.
۱۴۶
پنج شنبه، جمعه ها که کار ادارات سبک تر شده و تعطیل مى شد.کار شهردار، از بقیه ى روزهاى هفته بیشتر بود.
هر هفته از یک منطقه تهران بازدید مى کرد.
ساعت ۵ صبح از خانه بیرون مى آمد. در منطقه ى مورد نظر گشتى مى زد و بعد
مى رفت شهردارى آن منطقه تا با مردمى که از قبل، از حضور شهردار در منطقه ى خودشان خبردار شده و به شهردارى آمده بودند، دیدار کند.
۱۴۷
شنبه چهارم تیرماه ۱۳۸۴ نتایج آراء پیروزى دکتر احمدى نژاد را در انتخابات نشان مى داد.
طرفداران دکتردر سطح کشور اظهار خوشحالى مى کردند.و شور و حال خاصى در کشور بود.
اما دکتر مثل همیشه سر ساعت در دفتر کارش در شهردارى حاضر شده ومشغول کارهاى معمولش بود. انگار نه انگار که او حالا رئیس جمهور کشور است.
۱۴۸
در یکى از مراسم ها یکى از بچه حزب اللهى ها آمد کنار دکتر.
زد روى شانه ى دکتر و گفت: “شهید بشی ان شاءا…”.
دکتر یواش در گوش او گفت : اشتباه نکن. شهادت مزد اعمال ما است نه هدف اعمال ما!
دکتر احمدینژاد در مناطق عملیاتی راهیان نور
گفتنی است وی پپس از سفر رهبر معظم انقلاب اسلامی به این مناطق ، باخودروی شخصی به سمت یادمان های دفاع مقدس شتافت. این درحالیست که در همین زمان برخی از مسئولین در سفرهای تفریحی کیش و و ویلاهای شمال به سر می برده اند!
۱۴۹
گاهى وقـت ها بعضى از خانواده هاى شهدا یا جانبازان با لحن طلبکارانه اى مدعى حقى مى شوندکه دیگران از آنها گرفته اند.
کلى هم در حضور دکتر داد و بیداد مى کنند که ما جوان دادیم. جان کندیم یک عده ى دیگر دارند مى خورند و مى چاپند و…
دکتر در این مواقع یک جمله دارد که به همه ى آنها مى گوید و آن این است که ارزش کارَت را یا خون فرزندت را دارى ارزان مى فروشى! ارزان نفروش!
۱۵۰
در دانشـگاه علم وصنعت دانشجوى دِکتر بودم و از وقتى شهردار شده بود، مثل خیلى از دانشجوهاى دیگرش گاهى وقت ها براى دیدنش به شهردارى مى رفتم.
یک بار سفارش یکى از دوستانم را کردم تا دکتر در شهردارى کارى برایش ردیف کند.
چند ماه گـذشت و خبرى نشد. در این مدت چند بار به دیدن دکتر رفتم و یاد آورى کردم اما دکتر هیچ کارى براى آن بنده ى خدا انجام نمى داد.
بالاخره صبرم تمام شد. نشستم و یک نامه ى تندى خطاب به دکتر نوشتم که اگر ساختمان هم بود تا به حال ساخته شده بود! اگر قرار بود سد ساخته شود،تا به حال ساخته شده بود.شما چرا نسبت به خواست دیگران این همه بى توجه هستیدو…
نامه را داخل پاکت گذاشتم و بردم دادم به دفتر دکتر تا به دست ایشان برسانند.
دفعه ى بعد که به دیدن دکتر رفتم،از دم در مرا داخل راه ندادند.
دفعه ى بعد هم همین طور.
کلى داد و بیـداد کردم تا اجازه دادند بروم داخل ساختمان.
داخل دفتر دکتـر،همان کسى که نامه را گرفته بود به من گفت: آقاى…! شما باید حد خودت را بدانى.
پرسیدم:یعنى چه؟
گفت:شما بالاخـره یک دانشجوى ساده هستى.آقاى دکتر شهردارتهران هستند.
لحنش آن قدر تحقیر آمیز بود که له ام کرد.
بغض کردم و چیزى نگفتم. فهمیدم قبل از این که نامه را به دکتر بدهد آن را خوانده.
خلاصه رفتم داخل اتاق دکتر.
با همان بغضى که در صدایم بود از ایشان پرسیدم : شمااز دست من ناراحتید؟
پرسید : براى چى؟!
من که بغـضم ترکیده بود با گریه گفتم : به خاطر آن نامه!
کیفش را باز کرد. سررسیـدش را در آورد. باز کرد و نامه را از لاى سررسید برداشت و گفت : نامه ات آن قدر قشنگ بود که آن را یادگارى نگه داشتم!
آقاى…! اگرمن با شهردار شدن، عوض شدم و دیگر آن رفیق قبلى و استاد دانشگاه قبلى نیستم، بگـو تا خودم را اصلاح کنم!